Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فرارو»
2024-04-28@01:10:46 GMT

زیباترین اشعار شهریار

تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۴۷۰۳۲۵

زیباترین اشعار شهریار

سیدمحمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ ـ ۱۳۶۷ ه. ش.) شاعر معاصر ایرانی با نام شهریار معروف است. شهرت اشعار شهریار در این است که مانند اشعار مهدی فرجی، علاوه بر زیبایی و غنی بودن مفاهیم، بسیار ساده و روان سروده شده اند.

به گزارش ستاره؛ از استاد شهریار مجموعه غزلیات، اشعار زیبا به ترکی و منظومه حیدربابا و چند شعر در مورد تبریز و شعر درباره شیراز به جای مانده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

زیباترین اشعار شهریار

مست آمدم‌ای پیر که مستانه بمیرم
مستانه در این گوشه میخانه بمیرم

درویشم و بگذار قلندر منشانه
کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم

من در یتیمم، صدفم سینه دریاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم

بیگانه شمردند مرا در وطن خویش
تا بی وطن و از همه بیگانه بمیرم

سرباز جهادم من و از جبهه‌ی احرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم

من بلبل عشاق به دامی نشوم رام
در دام تو هم بی طمع دانه بمیرم

در زندگی افسانه شدم در همه آفاق
بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم

☆☆✿☆☆

باید از محشر گذشت

لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است

عذر میخواهم پری …
عذر میخواهم پری …

من نمیگنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمان‌ها نیز تنگی میکنند
روی جنگل‌ها نمی‌آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب دریا‌ها کفاف تشنه این درد نیست
بره هایت میدوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو …
یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کو‌ها پر میزنم
میگذارم میروم
ناله خود میبرم
دردسر کم میکنم
چشمهائی خیره می‌پاید مرا
غرش تمساح می‌آید بگوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است
میروی، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست
صـبـح چنـدان دور نیست …

☆☆✿☆☆

غزال و غزل (غزلم خواند غزالی وحشی)

امشب از دولت می‌دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم

تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم

غم به روئین تنی جام می‌انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم

باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم

روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم

بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

چشم بودیم چو مه شب همه شب تا، چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم

عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم

شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم

☆☆✿☆☆

شعر زیر یکی از زیباترین اشعار درباره جوانی است که از شهریار بر جای مانده است.

جرس کاروان

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن‌ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم.

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند.

چون میکنند با غم بی همزبانیم‌ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز، چون تو همدم سوز نهانیم

☆☆✿☆☆

این شعر شهریار نیز یکی از معروف‌ترین اشعار درباره پیری است.

شعر پیرم و گاهی دلم شهریار

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‌کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می‌کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می‌کند

بلبلی در سینه می‌نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می‌کند

ما به داغ عشقبازی‌ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می‌کند

نای ما خاموش، ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‌کند

گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‌کند

سال‌ها شد رفته دمسازم زدست، اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‌کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‌کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم، ولی چون بهاران می‌رسد با من خزانی می‌کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما نهانی می‌کند
‌می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

“شهریارا” گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می‌کند

☆☆✿☆☆

شعر ترکی شهریار

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی
گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:
بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام
لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ
زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر
رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب
جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره
شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر
ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی
سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی

اشعار عاشقانه شهریار

غزل‌های عاشقانه شهریار مانند آثار سایر شاعران معاصر و هم دوره شهریار مانند اشعار رهی معیری توانسته است ادب دوستان بسیاری را به سمت خود جذب کند. در ادامه با بهترین غزل‌های او آشنا می‌شویم.

خمار انتظار

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر، اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست، ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی‌ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست.
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

☆☆✿☆☆

حراج عشق

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل‌تر بود و با ما از تو یک رو‌تر
من این‌ها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ‌ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را.
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از ناله بلبل مباش‌ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می‌در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن‌ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

☆☆✿☆☆
شاهد گمراه

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای
مگر‌ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای

باری این موی سپیدم نگر‌ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده‌ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر‌ای آینه در معرض آه آمده‌ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده‌ای‌

می‌تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده‌ای

☆☆✿☆☆

گله عاشق

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا‌ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی‌گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

☆☆✿☆☆

گله خاموش

کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من
وز گوشه‌نشینان تو خاموش‌تر از من

هر کس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست‌ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
‌می‌نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق.
اما که در این میکده غم نوش‌تر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده‌تر از من نه و مدهوش‌تر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش.
اما شب من هم نه سیه‌پوش‌تر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق‌ای نادره گفتار کجا گوش‌تر از من

بیژن‌تر از آنم که بچاهم کنی‌ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووش‌تر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوش‌تر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من‌ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوش‌تر از من

☆☆✿☆☆

شیدایی

رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمایی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست‌ای برازنده به بالای تو بزم آرایی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروایی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبایی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رایی

شهریار از هوس قند لبت، چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی

☆☆✿☆☆

مرغ بهشتی

شبی را با من‌ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر، چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که، چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردش‌های چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی‌ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی

☆☆✿☆☆

غزاله صبا

به چشمک این‌همه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می‌زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته‌اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می‌کند ما را

☆☆✿☆☆

دیدار آشنا

ماهم که هاله‌ای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته، چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی‌کند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگ‌های زرد چمن نامه‌های اوست
وین باد‌های سرد خزان پیک راهش است

در گوشه‌های غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم، ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است

☆☆✿☆☆

چه می‌کشم

در وصل هم ز عشق تو‌ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می‌سوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو‌ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب‌ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزل‌های دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

☆☆✿☆☆

نای شبان

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می‌توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق‌ای بلای آسمانی

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می‌خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی

☆☆✿☆☆

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته، چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل، چون آینه اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شور‌ها در دلم انگیخته، چون نوسفران

انتظار

باز امشب‌ای ستاره تابان نیامدی
باز‌ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس‌ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی‌ای تیره شب که باز.
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس‌ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش‌ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع، چون منش آید گران به دست.
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست‌ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق.
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

☆☆✿☆☆

جلوه جلال

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می‌کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو‌ای گل پیاله‌های شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله‌ها به دامن‌ها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو، چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی‌ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می‌دهم به گناه

که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانند

☆☆✿☆☆

چشم خود بستم

که دیگر چشم مستش ننگرم.
ناگهان دل داد زد.
دیوانه! من می‌بینمش!

☆☆✿☆☆

شهریار در جوانی حین تحصیل رشته پزشکی عاشق دختری به نام ثریا ابراهیمی می‌شود که در شعر شهریار پَری لقب می‌گیرد. گرچه این دو قرار ازدواج گذاشته بودند، پدر پری، دخترش را به ازدواج سرهنگی درمی‌آورد. شهریار درس و تحصیل را رها می‌کند و شوریده می‌گردد. این شکست عشقی سبب سرودن غزلیات زیبای شهریار می‌شود.

شعر آمدی جانم به قربانت شهریار

آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمر‌های کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از، چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود‌ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا‌ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان، چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل‌ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

☆☆✿☆☆

شعر‌ای پری شهریار

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است‌ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است‌ای پری

هر چه عاشق پیر‌تر عشقش جوانتر‌ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است‌ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی‌کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است‌ای پری

هر کتاب تازه‌ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است‌ای پری

یاد ایامی که دل‌ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است‌ای پری

روح سهراب جوان از آسمان‌ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است‌ای پری

با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس

کین ز راه افــتاده هم از کاروان است‌ای پری

کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است‌ای پری

یکی از شعر‌های عاشقانه شهریار «غزل گوهرفروش» است که محسن چاوشی آن را در آهنگ و آلبوم «من خود آن سیزدهم» خوانده است. متن این آهنگ را می‌توانید در این قسمت مشاهده کنید.

من خود آن سیزدهم

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

پدرت گـوهـر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم

اشعار کوتاه شهریار

شهریارا
دل عشاق
به یک سلسله اند
عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد

☆☆✿☆☆

ســـن یاریمین قاصدی سـن
ایلش ســنه چــــای دئمیشم

خـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ، وای دئمیشم

آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای، لای دئمیشم

ســـن یاتالــی، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم

به منظور مطالعه دیگر اشعار ترکی شهریار، می‌توانید صفحه اشعار ترکی شهریار که گزیده‌ای از بهترین اشعار شهریار به زبان ترکی است را مطالعه کنید. علاوه بر این اگر به اشعار ترکی علاقمند هستید، می‌توانید مجموعه‌ای زیبا از شعر عاشقانه ترکی با ترجمه فارسی را نیز در ستاره مطالعه کنید.

تک بیتی‌ها
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

☆☆✿☆☆

یک تار موی او به دو عالم نمی‌دهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

☆☆✿☆☆

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است

☆☆✿☆☆

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی

☆☆✿☆☆

عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

☆☆✿☆☆

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی‌دوا نبود

☆☆✿☆☆

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم

☆☆✿☆☆

باز در خواب شب دوش تو را می‌دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

☆☆✿☆☆

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

☆☆✿☆☆

عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش می‌کنی

☆☆✿☆☆

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

☆☆✿☆☆

گر از من زشتی‌ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

☆☆✿☆☆

به تیر عشق تو تا سینه‌ها سپر نشود
چه عمر‌ها که به بیهوده می‌شود سپری

☆☆✿☆☆

وای از دست تو‌ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

☆☆✿☆☆

من شهریار کشور عشقم گدای تو‌ای پادشاه حسن مرنجان گدای… وای

☆☆✿☆☆

روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی

☆☆✿☆☆

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوه‌ها می‌دهد از پرده شهناز به من

☆☆✿☆☆

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

☆☆✿☆☆

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

☆☆✿☆☆

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

☆☆✿☆☆

آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن

☆☆✿☆☆

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

☆☆✿☆☆

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم

☆☆✿☆☆

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

☆☆✿☆☆

شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادی‌ام

☆☆✿☆☆

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

☆☆✿☆☆

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

☆☆✿☆☆

دود آهم شد اشک غمم‌ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

☆☆✿☆☆

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته‌ام
شیوه تازه‌ای از مبتذلی ساخته‌ام

☆☆✿☆☆

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

دوبیتی‌ها

بیا از پشت عینک سر به زیری‌های هم بینیم
جوانی‌های هم دیدیم و پیری‌های هم بینیم

به هم بودیم در آزادگیـــــها و امیریــــــــــها
بیا در کنج محنت هم اسیریــــهای هم بینیم

(شعر در مورد عینک از شهریار)

☆☆✿☆☆

یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است
سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهریار به گردون زند سریر
کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است

☆☆✿☆☆

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشید خاورست

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

☆☆✿☆☆

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

منبع: فرارو

کلیدواژه: استاد شهریار قیمت طلا و ارز قیمت خودرو قیمت موبایل من خود آن سیزدهم اشعار شهریار همه عالم تر از من آمده ای شور عشق تو بودم عشق تو یار ما

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۴۷۰۳۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شایعه عجیب درباره «شهریار»؛ با عالم غیب در ارتباط است!

سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در اوایل سال ۱۳۴۵ خورشیدی که شصت سال از عمرش سپری می‌شد، با این‌که سه فرزند خردسال داشت (شهرزاد ۱۲ ساله، مریم ۹ ساله و هادی چهار پنج ساله) گوشه‌ی عزلت گزیده بود و دیگر کسی را نمی‌دید.

تا آن مقطع چهار دیوان از او منتشر شده بود، اما چهار سالی بود که دیگر شعر نمی‌گفت و در بین مردم تبریز شایع شده بود که «به‌شدت از مردم گریزان است، با هیچ‌کس ملاقات نمی‌کند، همیشه در خانه می‌نشیند قرآن می‌نویسد و ذکر می‌گوید و سر و کارش با عالم غیب است.» در تهران نیز کار شایعات به جایی رسیده بود که برخی می‌گفتند شهریار آنورمال شده ودر خانه‌اش با «عالم غیب» در تماس است. همه‌ی این‌ها کافی بود تا علی‌اصغر ضرابی خبرنگار سپید و سیاه برای فهم چند و، چون ماجرا روانه‌ی تبریز شود و هر طور شده با این شاعر گوشه‌نشین به گفتگو بنشید.

به گزارش خبرآنلاین، او در نهایت موفق به دیدار با شهریار شد و با او مفصل به گفتگو نشست. شهریار در این مصاحبه نه‌تن‌ها به شایعات مطرح‌شده درباره‌ی خودش پاسخ داد که تقریبا درباره‌ی همه چیز سخن گفت: از شعر که پیشه‌اش بود تا موسیقی ایرانی و ادبیات و... مشروح این گفتگو را که در مجله‌ی سپید و سیاه به تاریخ ۹ اردیبهشت ۱۳۴۵ منتشر شد در ادامه می‌خوانید:

حرف‌های بسیاری درباره‌ی شما به وجود آمده. می‌گویند شما گوشه‌گیر و منزوی شده‌اید. موجودی آنرمال شده‌اید که کسی را نمی‌پذیرید. بالاخره آن‌که به کلی یک آدم غیرعادی شده‌اید. می‌خواهم توضیح مفصلی در این باره بدهید. درباره‌ی این شایعات و حرف‌ها چه حرفی دارید؟

می‌دانید از هرکس عمل خودش را باید خواست. اثر شاعر کتابش است. با خود او و زندگی شخصی و خصوصی‌اش چه‌کار دارند؟ همه می‌دانند که هر متفکری به‌خصوص شاعر باید فراغت داشته باشد. وقتی کسی یک عمر عادت به تنهایی کرد عادتا از وجود اشخاص دیگر ناراحت می‌شود به‌خصوص اشخاص بی‌تناسب که امن خاطر او را به هم می‌زنند. من از اول عمر به اقتضای طبع هنری که داشتم عزلت و انزوا را دوست داشتم. در تهران هم جز دو سه هنرمند معاشری نداشتم. درباره‌ی گوشه‌گیری‌ام باید بگویم کمال شعر فارسی عرفان است. هر شاعری که به عرفان نمی‌رسد یک شاعر سطحی می‌شود. شما مقدمه‌ی گلستان سعدی را اگر بخوانید می‌فهمید که چرا من این‌طور شدم. می‌دانید که چرا منزوی شده‌ام. سعدی به حالی افتاده بود که اصلا حرف نمی‌زد حال برای من آن مقدار مقدور نیست وگرنه قاعده‌اش همان است. مرد عارف باید در سیر و سلوک از همه‌ی عالم منقطع شود تا به مقصودش نزدیک‌تر شود.

پس شما عرفان را برگزیده‌اید؟ در حقیقت بعد از این باید شما را عارف و متصوف بخوانیم.

من عرفان را برگزیده‌ام جهت این‌که منظور از آفرینش انتخاب انسان‌های کامل است و انسان‌های کامل عارفان کامل‌اند.

خوب با این وصفی که کردید مسئله برای خود من بسیار جالب شد. پس معلوم می‌شود تحولی شگرف در زندگی شما به وجود آمده. عرفان و تصوف را می‌گویم. در گذشته جای پای محوی از این‌ها در زندگی شما بود، ولی حالا شما سالک شده‌اید، عارف نمی‌گویم سالک می‌گویم. فکر می‌کنم قست مهمی از شایعات درباره‌ی شما از گرایش‌تان به عرفان و تصوف سرچشمه می‌گیرد، چون چنان‌که من شنیده‌ام مثل این‌که برای شما از عالم غیب پیام‌هایی می‌رسد. در این مورد چه می‌گویید؟

خیر چنین حرف‌ها شایعاتی بی‌اساس است از زبان افراد مغرض. اصلا چنین چیزی وجود ندارد. از عالم غیب به من پیامی نرسیده و من خود را هم از اولیا نمی‌دانم و کسانی که می‌خواهند نسبت جنون به من ببندند این حرف‌ها را اشاعه می‌دهند. فقط بعضی از اشعار من الهامی است.

چطور الهامی؟ توضیح دهید یعنی از عالم حق به شما الهام شده‌اند؟

یعنی شعر‌ها خودشان آمده‌اند و من نوشته‌ام. وقت نوشتن شعر‌ها متوجه و آگاه نبوده‌ام که چه چیزی می‌نویسم این الهام از طرف حق و جهان معنوی بوده است. من احساس می‌کردم سینه‌ام بزرگ شده مثل این‌که روشنایی در سینه‌ی خود احساس می‌کردم. گاهی چشمانم برق می‌زد و می‌دیدم شعر دارد می‌بارد و به عجله شروع به نوشتن می‌کردم به طوری که بعضا نفله می‌شد اگر کمی در نوشتن دیر می‌کردم شعر می‌آمد و رد می‌شد. آن حال الهامی است. بعضی از اشعار الهامی من تاکنون چاپ شده‌اند. یکی‌اش همان «مومیایی» بود، «زفاف شاعر»، «هذیان دل»، «افسانه‌ی شب» و بعضی از غزلیات من از اشعار الهامی است و من خود را مسئول آن اشعار نمی‌دانم. همه‌ی اشعارم آن‌طور نیستند. بسیاری از اشعار من از روی آگاهی و تفکر و تعمق صرف به وجود آمده‌اند.

شما اگر خود را مسئول آن اشعار نمی‌دانید چرا آن‌ها را چاپ کردید؟

من تاکنون هرگز اقدام به چاپ اثری از خود نکرده‌ام و کاملا با طبع آثار خودم که هنوز آن‌ها را نارسا و در جریان تکامل می‌دیدم مخالف بودم و عقیده داشتم که آثارم باید بعد از مرگم به چاپ رسند. دو سال تمام مرحوم زهری و دیگران به من اصرار کردند بالاخره بعد از دو سال من به حال عصبانی وقتی دیگر تحمل برایم باقی نمانده بود کتابچه‌هایم را به طرف‌شان پرت کردم و گفتم دیگر به من مربوط نیست خودتان می‌دانید هر کاری می‌خواهید بکنید. آدم مگر چقدر تحمل دارد دو سال تمام شب و روز به من اصرار می‌کردند. البته هر عطار و بقالی می‌تواند برای خود یک کتابچه‌ی یادداشت داشته باشد و توهمات خود ار در آن کتابچه‌ها بنویسد، اما تا خودش چاپ نکند مسئول نیست، مسئول ناشر و چاپ‌کننده است که برای نفع شخص خویش مبادرت به چنین کاری می‌کنند و بدین سبب است که من خود را مسئول طبع هیچ‌کدام از آثار خود نمی‌دانم.

در مقابل چهار جلد دیوان من که تاکنون چند بار طبع شده است قرار بود ۲۰ هزار تومان به من بدهند و آن را هم از قرار ماهی صد تومان به من دادند و این صد تومان را چه به من بدهند و چه از من بگیرند هیچ تاثیری به حال من نداشته و ندارد. من اگر دیوانم را چاپ می‌کرم غیر از این می‌شد؛ اشعارم را به‌دقت انتخاب می‌کردم در صورتی که در این چهار دیوان اشعاری چاپ شده است که به هیچ وجه من با انتشار آن‌ها موافق نبودم.

نکات جالبی بود. متشکرم از توضیح‌تان. خوب چنان‌که گفتید اغلب اشعارتان هم از روی آگاهی و تعمق به وجود آمده‌اند. به طور کلی من سایه‌ی یک «عشق» شدید را بر روی اشعار شما می‌بینم. عشق با شور و حرارت تمام در اشعار گذشته‌ی شما وجود دارد می‌خواهم نظر خودتان را هم بدانم. شما به عنوان یک شاعر درباره‌ی «عشق» چطور فکر می‌کنید؟

اگر بنا شود که غریزه‌ی جنسی را عشق بنامیم باید به تعداد نفوس عالم عاشق قائل بشویم یعنی بگوییم همه‌ی افراد بشر عاشق‌اند در این صورت آیا برای عشاق معنوی معروفی مانند عرفای عالی‌مقام وقعی می‌ماند؟! پس بنابراین عشق را از این صورت اعمش خارج کنیم و به صورت اخصش نام عشق بدهیم پس جذبه‌ی الهی است که انسان‌های کامل و عارف از آن بهره‌مندند.

البته عشق مجازی مقدمه‌ی عشق حقیقت است، اما آن عشق مجاز هم صورت خاصی دارد که نمونه‌ی آن در عرفای معروفی مانند حافظ، مولوی، باباطاهر مشهود است. من به عنوان یک شاعر عشق را می‌ستایم. من خود از عشق مجاز شروع کرده‌ام و حال در راه رسیدن به عشق الهی هستم؛ و چطور شروع کردید مگر شما تا به حال عاشق شده‌اید؟

بلی در اول جوانی برای اولین بار عشقی ورزیدم و عاشق دختری شدم و این عشق منجر به شکست تلخی شد و همان شکست باعث شکست‌های دیگری در زندگی‌ام گشت. بالاخره همان دل شکسته‌ام پایه‌ی عشق معنوی و جذبه‌ی عرفانی‌ام بود. تمام عرفا دل‌شکسته‌اند و هرچه پیدا می‌کنند از دل شکسته پیدا می‌کنند، چون «خدا در دل‌های شکسته است».

شنیده‌ام که قرآن را به خط خودتان می‌نویسید و قسمت‌هایی از آن را به نظم می‌آورید. آیا درست است؟

من مدتی مشغول نوشتن قرآن مجید با خط خود بودم، ولی آن را به شعر درنمی‌آوردم. این موضوع حقیقت ندارد. ولی حالا چند سالی است که از سرودن شعر و نوشتن قرآن مجید هم که مدتی مشغولش بودم دست کشیده‌ام.

چرا از سرودن شعر دست کشیده‌اید؟ این موضوع بیش از هر چیز باعث تاسف من است چه دلیلی داشته؟ حالا چند سال است که شعر نسروده‌اید؟

در عرفان باید بین عاشق و معشوق حجابی نباشد، چون شعر هم مورد علاقه‌ی شدید من بود، خود حجابی بود برای من یعنی حجابی بود بین من و معشوق بدین سبب حالا چهار سال است که شعر را کنار گذاشته‌ام در تصوف و عرفان انسان باید کم‌کم تمام علایقش را از جهان مادی قطع کرده و به حق بپیوندد و بدین سبب من از مردم گریزانم.

وقت‌تان را چطور می‌گذرانید و روزی چند ساعت مطالعه می‌کنید؟

من همیشه در خانه هستم و خیلی کم از خانه بیرون می‌روم مطالعه‌ی زیادی در قرآن کریم می‌کنم و کار‌های منزل را هم انجام می‌دهم و باید گفت هر روز بیش از ده ساعت مطالعه می‌کنم.

شنیده‌ام شما شب‌زنده‌دارید و خیلی کم می‌خوابید.

بلی من شب‌ها تا سحر نمی‌خوابم و مطابق شرع نماز خوانده و مطالعه‌ی قرآن می‌کنم. از فرمایشات اوصیا استفاده می‌کنم که البته نکات قرآنی هم در آن‌ها هست. در بیست‌وچهار ساعت خواب من از چهار ساعت تجاوز نمی‌کند آن هم به طور نیم ساعت نیم ساعت. خوابم هیچ‌وقت عمیق نیست. هر وقت صدا کنند جواب می‌دهم.

حال شما خودتان را عارف می‌دانید؟

نه، من خودم را سالک می‌دانم. البته در مورد این‌که چرا به عرفان روی نهاده‌ام باید توضیح بیش‌تری بدهم هرکس که جذبه‌ی معنوی پیدا کرد و اهل عبادت شد البته سر و سری با خدا دارد. رویای صادقانه به او داده می‌شود و ممکن است حوادث آینده‌ی زندگی‌اش را در خواب ببیند.

خوب این‌طور که می‌گویید پس این جنبه‌ی رسالت پیدا می‌کند.

نه این جنبه‌ی رسالت ندارد، چون کسی که به او رویای صادقانه اعطا می‌شود رسالت ندارد که آن را به دیگران هم بگوید. شخص عارف ممکن است حوادث آینده را در خواب دیده باشد، اما چون تعیین وقتی نشده و همه‌ی حوادث مختوم نیست و ممکن است بدائی حاصل شده باشد جایز نیست که به دیگران بگوید.

شما چنین حوادثی را در خواب دیده‌اید؟

بلی من چیز‌های زیادی را در خواب دیده‌ام؛ حوادثی که بعضی‌شان اتفاق افتاده و مابقی هنوز موعدشان نرسیده است.

از جهتی من بسیار متاسفم چراکه من فکر می‌کنم قرن ما قرنی است که ماشین ملاک‌های زمین را از دست بشر گرفته است، قرنی که عواطف و احساسات در مقابل یورش «ماشین» از بین رفته شما برای ما قرن عرفان را پیشنهاد می‌کنید؟ در چنین قرنی که انسان در مقابل اختراعات و صنایع و غول ماشین متحیر مانده آیا درست است که دست به گریبان عرفان شد و امروز که انسان در کره‌ی ماه پیاده می‌شود آیا تصوف دردی از درد‌های نسل ما، قرن ما را علاج می‌کند؟ شما راه رسیدن به سعادت واقعی را تصوف و عرفان می‌دانید؟

بلی حتما تنها وسیله‌ی رسیدن به سعادت واقعی عرفان است و عرفان با هیچ تمدن و زندگانی ماشینی منافات ندارد انسان در هر صنعت و در هر مسلکی می‌تواند از همان مسلک راهی هم به خدا داشته باشد. توفیق عرفان حقیقی در اشخاص معدودی است مابقی باید هرکس راهی به خدا داشته باشد، چون که زندگی مادی برای اداره‌ی تن است و تن مرکب از روح و تعقل است و وجود اصلی ما «عقل» است و انسان بایستی هم تن و هم عقل خود را سیراب نگاه دارد چنان‌که ورزش جسمی و دماغی هم باید تواما صورت گیرند که تناسبی در میان باقی باشد.

شما روح را چه چیزی می‌دانید؟

روح قالب عقل است و قالب اثیری هم داریم و قالب ابدانی هم.

درباره‌ی موسیقی چه عقیده‌ای دارید؟

موسیقی غذای روح است به شرط آن‌که افراط نشود و اشعار و تصانیف گمراه‌کننده و رنگ‌هایی که فقط محرک هوس و شهوت است همراهش نباشد.

موسیقی ایرانی را می‌پسندید؟

موسیقی ایرانی را بسیار دوست دارم موسیقی ایرانی از حیث دستگاه کامل‌تر از موسیقی غربی است، چون دارای ۱۲ دستگاه بود که هنوز هم ۷ دستگاه دارد، اما موسیقی اروپایی فقط دارای دو دستگاه است ماهور و اصفهان، موسیقی ایرانی از حیث پرده هم کامل است: تمام‌پرده، نیم‌پرده، ربع پرده هم دارد، اما موسیقی اروپایی تمام‌پرده و نیم‌پرده دارد، ولی آن‌ها با این دو دستگاه‌شان خیلی مرتب و بیش‌تر کار کرده‌اند تا ما با ۱۲ دستگاه‌مان. در واقع موسیقی ما دانشگاهی است نامنظم و موسیقی غربیان دبیرستانی است کامل و منظم. من به‌شدت به موزیک غربی علاقه دارم و بتهوون را در عالم موسیقی بی‌نظیر می‌دانم.

در میان خوانندگان و موسیقی‌دانان ایرانی چه کسانی را می‌پسندید؟

ابوالحسن اقبال‌السلطنه را بهترین خواننده‌ی معاصر ایران می‌دانم به دلیل این‌که اولا احاطه‌ی کامل به ردیف و آواز ایرانی دارد و صدایش کاملا رساست و همیشه اشعار سعدی و حافظ و اشعار عرفانی و اخلاقی را می‌خواند. یکی هم مرحوم قمرالملوک وزیری بود. قمر نابغه بود. صاحبت مکتب بود.

شما چه کسی را بزرگ‌ترین عارف می‌دانید؟

شمس‌الدین حافظ شیرازی را بزرگ‌ترین عارف جهان می‌دانم به جهت این‌که او از دروازه‌ی قرآن وارد شده است.

البته نمی‌توانم تمام نظریات‌تان را قبول کنم با بسیاری از آن‌ها حرف‌هایی دارم، ولی خوب جایش این‌جا نیست و از طرفی بقیه‌ی سوال‌ها باقی است. خوب شما تصوف و عرفان را پیش می‌کشید و آن را با شرع و خداپرستی تلفیق می‌دهید، ولی می‌دانید در تصوف چیز‌های خلاف شرع هم وجود دارد در این باره چه می‌گویید؟

تصوف و عرفان غیر از درویشی معمولی است. در واقع تصوف واقعی همان مسلک انبیا و اولیاست. تصوف واقعی دین واقعی است. همه چیز پشتوانه‌ای دارد. تصوف اگر از دین خارج شود پشتوانه‌ای ندارد. تصوف پیغمبر جداگانه‌ای ندارد که تضمین الهی داشته باشد. همه‌ی ادیان از طرف خداست. هرکس به دین خودش واقعا عمل کند طبق نص قرآن «لاخوف علیهم و لایحزنون» (برای آن‌ها هیچ باکی نیست). البته بعضی از قسمت‌های تصوف و صوفی‌گری ساختگی است. در قرآن مجید در سوره‌ی حدید آمده است که رهبانیت (تصوف) را ما کمال مذهب قرار دادیم و شما او را از مذهب جدا و اسباب بدعت قرار دادید این است که ما اسم او را برمی‌داریم بدین جهت کسانی که به جلد درویشی درآمده‌اند اگر چیز خلاف مذهبی از آن‌ها دیدید بدانید بدعت است و چنین مسلکی مقبول درگاه الهی نیست. بلی قرآن اقیانوس عجیب بی‌کرانیست که همه چیز‌ها اشاره‌اش در آن است. من در قرآن غرق شده‌ام.

عده‌ای همین غرق شدن شما را طور دیگری تعبیر می‌کنند و این تصور در جامعه‌ی ادبی امروز به وجود آمده که شما از دست رفته‌اید و یک عارف کهنه‌فکر شده‌اید و رسالت‌تان را فراموش کرده‌اید. خوب شد رسالت را گفتم راستی نظرتان را درباره‌ی رسالت شاعر می‌خواهم. من شما را مسئول می‌دانم با این‌که شما خود را مسئول بیش‌تر شعرهای‌تان نمی‌دانید، ولی من معتقدم که شما یا هر شاعر دیگری رسالتی دارد تا نظر شما چه باشد؟

من در جواب همه‌ی آن شایعات و حرف‌ها که درباره‌ی من می‌زنند با یک بیت حافظ بزرگ پاسخ می‌گویم:

در نظربازی ما بی‌خبران حیران‌اند/ من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عرفان راهی است که تا خود شخص وارد نشود از کیفیات آن آگاهی پیدا نمی‌کند. تماشای از دور کافی نیست البته برای تماشای حال کسی که «مشغول» است غیرعادی و غیرطبیعی می‌نماید در صورتی که وقتی آدم به چیزی مشغول است از غیر آن چیز منقطع می‌شود.

اما رسالت شاعر: شاعر در هر مرحله‌ای که باشد باید حوایج و حالات آن مرحله را منعکس کند. شاعر اقسام مختلفی دارد: یک شاعر تنها عشقی و مجازی است، شاعری اجتماعی است و به طبیعت و جهان ماده عشق می‌ورزد. البته انسان و اجتماع هم زاده و جزو طبیعت است شاعری که عشقش در جهان طبیعت است طبعا اجتماعی هم است. اما وقتی شاعر عرفانی شد، عشقش در ماوراء طبیعت است و سر و کارش با انسان‌های کامل می‌باشد. به طور کلی رسالت شاعر نسبت به مرحله‌ی خودش فرق می‌کند.

می‌خواستم بدانم شعر به نظر شما چیست؟ ممکن است شعر را تعریف کنید؟

من شعر را در قطعه‌ی «شعر و حکمت» خودم تشریح کرده‌ام:

حکمت آمد اساس و ماهیت/ شعر کمیت است و کیفیت

حکمت آغاز گیر یا انجام/ شعر حسن شروع و خیر ختام

انسان یک چهاردیواری مسقف لازم دارد که در آن زندگی کند و از گزند‌های طبیعی مصون باشد. این مقدار ضروری (ساختمان و بنای خانه) را حکمت فرض کنید. شعر عبارت است از زیبایی و تناسب و دکوراسیون و انتخاب محل و مکان با در نظر گرفتن آب و هوا و غیره... این‌ها شعر است.

بالاخره ذوق لطیف هرجا به کار می‌آید آن‌جا شعر به وجود می‌آید. اگر شعر نباشد زندگی مزه‌ای ندارد و هر انسانی اگر شاعر نباشد انسان کامل نیست.

شما گفتید به الهام در شعر معتقدید. آیا از روی تعقل و آگاهی می‌توانید شعر بگویید؟

من به‌شدت به الهام معتقدم. شعر دست خودم نیست. از روی تعقل و آگاهی نمی‌توانم شعر واقعی بگویم باید شعر به من الهام شود. هرکس شعر واقعی بگوید آن الهامی است. شعر واقعی باید الهام شود. الهام کامل عرفانی است.

به نظر شما شعر باید حتما موزون باشد؟

خیر، شعر نباید حتما موزون باشد، اما عرفا شاعر، نویسنده‌ای را می‌گویند که سخنش موزون هم باشد. هر نویسنده‌ی واقعی شاعر هم هست و هر شاعر واقعی نویسنده نیز هست، اما عرفا شاعر نویسنده‌ی منظومه‌ها را گویند. اگر وزن را از شعر بیرون بکشیم دیگر ما را شاعر نخواهند گفت و نویسنده خواهند دانست اگرچه شاعر درجه اول هم باشیم.

بعضی از منتقدین سبک شما را سبک هندی می‌دانند، ولی من فکر می‌کنم سبک شما کاملا هندی نیست بلکه سبک عراقی است.

خوب تشخیص داده‌اید معلوم است شعرشناس و بااطلاعید. سبک من عراقی است، ولی سبک ترکستانی و هندی هم در اشعار من بی‌تاثیر نیستند.‌

می‌خواهم درباره‌ی سبک هندی نظرتان را بپرسم؛ آیا اصطلاح سبک هندی به نظر شما غلط نیست؟ من فکر می‌کنم باید به جای سبک هندی، سبک اصفهانی گفته شود.

اگر حقیقت سبک هندی را بخواهید به نظر من سبک هندی ریشه‌ی آذربایجانی دارد و به وسیله‌ی صائب تبریزی که نبوغ آذربایجانی داشته بیش‌تر مورد پسند قرار گرفته است.

نظرتان درباره‌ی ادبیات معاصر ایران و شعر امروز (نو) چیست؟

ادبیات معاصر ایران ترقی بسیار و قابل اهمیتی کرده است مخصوصا در زمینه‌ی شعرنو، شعرنو یک پدیده‌ی کمالی و ارزنده و احتیاج طبیعی است. شعر امروز که چند تن شاعر راستین این روزگار در به اوج رساندن آن تلاش می‌کنند احتیاج زمان ماست و زمان هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند. شعرنو یا شعر امروز شروع شده منتها هنوز به کمالش نرسیده است و هنوز نوابغی به وجود نیامده‌اند، زیرا که هنوز زمان مقتضی از روی آن نگذشته است. نیما یوشیج که به‌حق باید از وی به عنوان شاعری بزرگ یاد گردد و احمد شاملو (ا. بامداد) شاعر ارزنده و نادر نادرپور و ه. ا. سایه و من پایه‌گذار هستیم.

ما خشت‌های اولیه را به کار گذاشتیم و با این‌که حالا احمد شاملو (ا. بامداد) واقعا راه مهم و بزرگی را در شعر امروز طی می‌کند، ولی چنان‌که گفتم هنوز شعر امروز به کمالش نرسیده است. اگر بعد از این زمان نوابغی پروراند، به حد کمال خود خواهد رسید.

آیا انتقاد اصولی از شعر امروز به عمل می‌آید؟

شما ادبیات را کتابی فرض کنید. اثر هر شاعری فصلی از این کتاب است و مجموع این فصول باید سیر عقلی و جسمانی و اجتماعی ملتی را نشان دهد عیب اصلی ما این است که روح اتحاد در ما خیلی ضعیف است مثلا یک شاعر غزل‌سرا سعی می‌کند که فقط غزل خودش را شعر و نماینده‌ی ملتش بداند قصیده‌سرا همین‌طور، قطعه‌سرا همین‌طور و شعرنو سرا هم همین‌طور و هیچ‌کدام هم، همدیگر را قبول نمی‌کنند، ولی حقیقت این است که مجموع این‌ها، مجموعه‌ای از همه‌ی شاهکارها، نماینده‌ی ملت ماست.

شاعر حقیقی کسی است که مطلبی را که در دست دارد اول خوب تشخیص دهد که این مطلب در چه قالبی باید بیان بشود مطلبی تنها غزلی است، مطلبی دیگر برای قصیده و مثنوی و دیگری برای قطعه و دیگری هم برای شعرنو مناسب‌تر است.

پارچه‌ای را که به خیاط می‌دهیم خیاط خوب باید مشتری را مطلع سازد که این پارچه برای چه نوع لباسی خوب است آیا باید از آن کت دوخت یا زیرشلوار. مطلب شعری هم تشخیصش با شاعر است که در چه قالبی باید آن را بیان کند؛ بنابراین شاعر کامل که همه‌ی قالب‌ها را در دست دارد هیچ‌وقت با یک قالب یا نوع به‌خصوص شعر مخالف نیست.

آن‌هایی که با یک یا چند نوع شعر موافق نیستند، سخت در اشتباه‌اند، چون خودشان نمی‌توانند آن نوع شعر [را]به وجود آورند با آن مخالفت می‌ورزند.

مثلا طرفداران شعرنو یا شعر امروز نباید امثال سعدی و حافظ و مولوی و نظامی و یا قصیده‌سرایان ارجمندی را، چون سنایی طرد کنند. برای این‌که سعدی نسبت به زمان خودش شعرنو گفته است، حافظ پس از سعدی باز سبک نوینی آورده که هنوز هیچ‌کس نتوانسته است از وی تقلید کند با این قیاس شعر امروز (نو) هم همین‌طور است. در شعرنو شاهکار‌های بزرگی وجود دارد و شاهکار‌هایی هم به وجود خواهد آمد که هنوز به عقل و تصور ما نمی‌گنجد و شاعران کهنه‌پرداز و غزل‌سرا و قصیده‌سرا هم نباید شعر امروز (نو) را تخطئه کنند، چون شعرنو پدیده‌ی زمان است و زمان هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند...

شعر در معنی و مطلب است و قالب لباس شعر می‌باشد. یک دختر زیبا بدون لباس هم زیباست، اما با لباس متناسب زیباتر.

درباره‌ی ادبیات کهن ایران چه نظری دارید؟

ادبیات ایران یکی از غنی‌ترین ادبیات جهان است و شاعران نابغه‌ای در این ادبیات پا به عرصه‌ی حیات گذاشته‌اند. چنان‌که من حافظ را بزرگ‌ترین شاعر دنیا می‌دانم و حتی معتقدم که بعد از این هم دنیا نظیر آن را نخواهد دید.

پس مولوی چه؟

مولوی را نمی‌توان تنها شاعر نامید بلکه او را بزرگ‌ترین متفکر دنیا می‌دانم. من حافظ و مولوی و سعدی را نبی هم می‌دانم.

به نظر شما بهترین شاعر معاصر ایران کیست؟

به نظر من شعرای معاصر همه مبتدی هستند و هنوز هیچ‌یک از آن‌ها به حد کمال نسبی هم نرسیده است.

در مورد نویسندگان معاصر ایران چه نظری دارید؟

صادق هدایت را بهترین نویسنده‌ی معاصر ایران می‌دانم و پس از او باید از جلال آل‌احمد و صادق چوبک نام ببرم که به‌حق نویسنده‌های بزرگی هستند.

متاسفانه من از ده سال پیش به این طرف مطالعه‌ی دقیقی در نثر فارسی و نوول‌های معاصر نداشته‌ام بنابراین شاید در این چند سال اخیر هم نویسندگان خوبی به عمل آمده باشند که من از وجود آن‌ها بی‌اطلاعم.

قریب پنج ساعت است که من و شما صحبت می‌کنیم. برای من بسیار جالب بود این مسئله، چون دیروز زن همسایه می‌گفت شما کسی را نمی‌پذیرید و در تبریز هم این‌طور شایع بود که شما از مردم فرار می‌کنید.

بلی متاسفانه مردم حرف زیاد می‌زنند. این درست است که منزوی شده‌ام، ولی این دلیلی نمی‌شود که از همه فرار کنم این‌ها دروغ است. من هر چند ساعت که بخواهید در اختیارتان هستم. چنان‌که گفتم شهریار اگر اشخاص نامناسب را نمی‌پذیرد آیا این دلیل جنون می‌شود؟! بلی... این وضع اجتماع ماست، چون من حرفی ندارم. بگذارید مردم هرچه دل‌شان خواست بگویند.

دیگر خبرها

  • فال حافظ امروز : یک غزل ناب و یک تفسیر گویا (9 اردیبهشت)
  • شایعه عجیب درباره «شهریار»؛ با عالم غیب در ارتباط است!
  • روز انتقام‌ برای ستاره دورتموند: صداتون نمی‌آد! (عکس)‏
  • زیباترین شب فوتبالی اراک 
  • شهریار ستاره اول سپاهان در 403
  • فال حافظ امروز : یک غزل ناب و یک تفسیر گویا (8 اردیبهشت)
  • فال حافظ امروز : یک غزل ناب و یک تفسیر گویا (7 اردیبهشت)
  • دومین جشنواره بین‌المللی کوچ عشایر در جعفرآباد مغان
  • عکس زیباترین ورزشکار تاریخ در صحرای دوبی + عکس
  • زیباترین بهار تهران را در این لوکیشن‌ها ببینید